ياد دارم يک غروب سرد سردمي گذشت از کوچه مان يک دوره گرد: دوره گردم دار قالي مي خرمدسته دوم،جنس عالي مي خرمگر نداري کوزه خالي مي خرمکاسه و ظرف سفالي مي خرماشک در چشمان بابا حلقه بستعاقبت آهي زد و بغضش شکستاول سال است و نان در خانه نيستاي خدا شکرت،ولي اين زندگي است؟سوختم ،ديدم که بابا پير بودخواهر کوچکترم دلگير بودبوي نان تازه هوشم را ربوداتفاقا مادرم هم روزه بودخم شده آن قامت افراشتهدست خوش رنگش ترک برداستهمشکل ما درد نان تنها نبودفکر مي کردم خدا آنجا نبودباز آواز درشت دوره گردپرده انديشه ام را پاره کرد:
دوره گرم دار قالي مي خرمدسته دوم جنس عالي مي خرمخواهرم بي روسري بيرون دويدآي آقا ،سفره خالي مي خري؟؟؟آي آقا ،سفره خالي مي خري؟؟؟