• وبلاگ : ورود پسرا ممنوع
  • يادداشت : دخترم با تو سخن مي گويم
  • نظرات : 12 خصوصي ، 40 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddieneed 

    کودکي با گريه تبعيد به دنيا آمد...

    آسمان را همان رنگ آبي مي‌ديد...

    و زمين را سرسبز...

    و طلوع خورشيد را قصّه نو مي‌پنداشت...

    و به آن مي‌خنديد!!!

    چند سالي که گذشت?

    شب را با نبود خورشيد حس کرد...

    و همين بود که يک شب? پنجره را بر مهتاب گشود...

    و دلش سخت گرفت!!!

    چند سال بعد فهميد هوا مسموم است...

    خس‌خس سينه خود را اولين بار شنيد...

    و دگر هرگز لذّت تنفّس را نچشيد!!!

    سال‌ها بعد درد را تجربه کرد...

    زخم را ديد...

    از عفونت رنجيد...

    از طلوع زيباي کودکي‌ها? ترسيد!!!

    سال‌ها در پي آن سال گذشت?

    و زمين مي‌چرخيد?

    خورشيد هم بر عادت خود ثابت بود!!!

    قرباني دگر طاقت تبعيد نداشت...

    همه ارکان وجودش? زخم برداشته بود

    لحظه‌هايش بوي تعفّن مي‌داد

    از سکوت شب و سرماي هوا مي‌ترسيد

    و به دنبال پناهي اين در و آن در مي‌زد...

    و قرباني امروز...

    منتظر مانده براي برگشت!

    و چه دردناک است در صف مرگ منتظر بودن

    و لبخندي بر لب? از سر ناچاري:

    منتظر بايد مانْد...

    منتظر بايد مانْد...