يکي از دوستان مي گفت : هيچ وقت زنايي رو که بي حجابن رو نمي بخشم و اون دنيا حقم رو از اونا مي گيرم .
گفتم چطور مثل اينکه دلت خيلي پره
گفت : خبر از زندگيم نداري .
اين طور تعريف کرد : گفت اوايل زندگيم خوب بود بعد از چند وقت شوهرم کم کم عوض شد تا اينکه چندسالي گذشت کارمون به جايي رسيد که شوهرم من رو کتک ميزد که چرا فلان رژ رو نزدي چرا موهات فلان رنگ نشده با وجود اينکه وضعيت اقتصادي مناسبي هم نداشتيم که مرتب بخوام برم آرايشگاه يا خريد کنم .
تا بجايي که نزديک بود من و بچم بميريم . يه بار که از بيرون اومد تا آرايش من رو ديد به باد تمسخرم گرفت شروع کرد به ناسزا گفتن و بعدشم کتک زدن بچه 11 ماهم که خواب بود از خواب بيدار شد از ترس خودش رو دوبار خيس کرد فقط نگاه مي کرد تا الان که يه نوجوونه گاهي شبا تو خواب جيغ ميزنه و از خواب ميپره .
گفت : بچم هنوز سه سالش نشده بود که دوست دخترش گفته بود اگه مي خواي باهات بمونم بايد زنت رو طلاق بدي .
تعريف مي کرد که : نمي دوني تو اين چندساله قبل از ازدواج دومم براي اينکه نونم حلال باشه چقدر مشقت کشيدم . هيچ وقت کتک ها و سختي هام رو فراموش نمي کنم و گذاشتم اون دنيا سر پل صراط يقه تک تک اين بي حجابا و آرايش کن ها رو بگيرم . مي گفت : يه جا کاراي خونه يه خانومي رو انجام مي دادم چون هنوز جوون و خوش بر رو بودم مرد صاحبخونه بهم نظر داشت هميشه وقتي مي خواستم برم اون خونه پيراهني مي پوشيدم که هنوز نشستم خانوم خونه از بدبويي من گله مي کرد و آقاهه از من بدش اومد . خودم خيلي عذاب ميکشيدم اما چون به کارم احتياج داشتم مجبور بودم وقتي کار بهتري پيدا کردم راحت شدم .
جالبه بدونيد دوست من خيلي زيباست بدون کوچيکترين آرايشي .
جالبتر اينکه خدا جواب سختي هاشو رو داده و الان يه همسر خيلي خوب داره که پدر خوبي هم براي پسرشه .
از طرفي خودش تحصيلاتش رو ادامه داده و از امسال به عنوان استاد دانشگاه کار مي کنه .
الان سي و سه سالشه و پسرش 14 سالشه .
و يه دختر يه ساله هم داره که کاش مي تونستم عکس دخترش رو بذارم ببينيد از قشنگيش بهتتون ميبره درست شبيه مادرش