من اعتراف ميکنم که سهسال و دوماه و دوازدهروز قبل
برخلاف قانون خنديدم
و اعتراف ميکنم که هر وقت تلويزيون يک وزير را نشان ميدهد
عصباني ميشوم
من اعتراف ميکنم که برخلاف قوانين زن بودم
و اعتراف ميکنم که برخلاف قوانين گاهي از مغزم استفاده کردم
من اعتراف ميکنم که گاو نبودم
و نميخواستم مثل گاو زندگي کنم
و بهخاطر همين انحرافات از بازجو ميخواهم مرا ببخشد
من اعتراف ميکنم که در روزهاي جواني
به جاي اينکه پنج بار فيلمهاي هندي را ببينم
يک بار تاريخ فلسفهي يونان را خواندم
من اعتراف ميکنم که گاهي خوشحال ميشوم
و اميدوارم قاضي از اين گناه من درگذرد
من اعتراف ميکنم که از ديدن مردي که دوستش دارم
چشمانم برق ميزند
و اميدوارم خدا مرا ببخشد
من اعتراف ميکنم که به جاي رفتن به ديسنيلند به دانشگاه مريلند رفتم
و به جاي رفتن به ديسکو به يونسکو رفتم
و اميدوارم بازجو از اين گناهان من درگذرد
من اعتراف ميکنم که عطر بوي خوبي ميدهد
و بچهها کوچک هستند
و پيرمردها بالاخره يک روز ميميرند
من به همه اين انديشههاي انحرافي اعتقاد داشتم و به آن اعتراف ميکنم
من اعتراف ميکنم که زمين گرد است
حتي اگر قاضي شک کند که پس چرا نميافتيم؟
من اعتراف ميکنم که خارجيها آدم هستند
و دو تا چشم دارند
و با دماغشان بو ميکشند
و با قلبشان عاشق ميشوند
و با دستشان دست ميدهند
من اعتراف ميکنم
با شرم بسيار اعتراف ميکنم
که چندين بار از چراغ قرمز ميدان انقلاب رد شدم
تا به خيابان آزادي برسم
من اعتراف ميکنم که از همهي درهاي بسته ميترسم
و اعتراف ميکنم که وقتي چشمانم را با چشمبند ميبندند
بدنم ميلرزد
و به هر چيزي که آنها بخواهند اعتراف ميکنم
خدا مرا ببخشد
و قاضي بخشش خدا را بپذيرد