سلام سردار تفحص که 20 سال بعد از جنگ، پيکر پدرم را آوردي. پلاکش همان پلاک بود. سربندش همان سربند… و دخترش همان دختر بازيگوش ديروز که دوست داشت بعد از 20 سال دوباره برود روي دوش بابايي که ديگر دوش نداشت. عيبي نداشت! استخوان هاي بابا را يکي يکي برداشتم و گذاشتم روي دوشم! عکسش هست! بابا بعد از 20 سال هنوز بوي همان عطري مي داد که آخر نماز برايش زدم. عطر من شده بود تکه اي از بدنش! ابر و باد و باران و خاک، حريف اين تکه نشدند!
(قسمتي از نامه دختر شهيد به سردار تفحص سيد محمد باقرزاده)