آقای "مائوریتزیو بلونده"* مقاله ذیل را درباره ی آزادی به سبک غربی و در پی پیدا شدن جسد دختری شانزده ساله در ساحل شهر مسینا در جزیره سیسیل در جنوب ایتالیا نوشته است. این مطلب که انتقادی تند از این به اصطلاح آزادی می باشد واکنش های زیادی را در ایتالیا برانگیخت.
از آزادی مرد!
جنازه اش را در ساحل مسینا (جنوب ایتالیا در سیسیل) پیدا کردند. پروفایل فیس بوکش پر از عکسهایش بود. عکسهای پیرسینگهاش، نگین فرو کرده روی زبانش، مدل موهایش؛ دو طرف سر تراشیده و تاج خروس وسط سرش!... همه ی اینها برای اینکه نشان بدهد وجود دارد، دختر بچه ی ساده ی بیچاره!
" به من نگاه کنید، من اینجا هستم، من جالب توجه هستم! من "دارک" هستم!"... نه بیچاره! برای هیچ کس جالب نبودی. عکسهایت همه سلفی بودند، نه خوشگل بودی نه زشت، کی از تو عکس می گرفت؟! خیلی زیادی خارج از گروه بودی، هنوز بچه بودی، با آن چشمها و نگاه کودکانه ات حتی در لباس قلدرها هم نمی توانستی وحشت حس تنها ماندن در این دنیا را مخفی کنی. اینطوری ولی استاندارد بودی! یک هیچ بودی در بین دیگر هیچ ها، یک نفر از دیسکو بروها. حتی دوستان دارکت هم به تو توجه نداشتند و تا افتادی توی ساحل فرار کردند و تا سه روز هیچ نگفتند. مثل کرم در زندگی خود لولیدند و هیچ نگفتند، چون تربیت شده اند تا این طور زندگی کنند؛ تربیت شده اند برای مستی، خودخواهی، خودپرستی، خودفروشی مجانی و هنجارشکنی، در یک کلمه: آزادی!
تو هم یکی از برده های این "آزادی" بودی! آزادی ای که توسط تمام رسانه ها به اذهان تحمیل می شود. آزادی در داشتن رابطه جنسی قبل از اینکه حتی توانایی لذت بردن از آن را داشته باشی، چون همه این کار را می کنند و اگر تو غیر از این باشی "از گروه حذف می شوی". آزادی برای عضو گروه بودن، گروهی که یک گله ی برده کشی به تمام معناست، گروهی که در آن موجودات کوچک بی اهمیت مثل تو موش خاکستری کوچک به وسیله ی موجودات قویتر همسن و سال خودشان له می شوند، زنجیره ای که در آن کثیف ترین و غیر قابل تحمل ترین و تحقیر کننده ترین توهین ها صورت می گیرند... و شما "دخترهای آزاد" می پذیرید! مواد مصرف می کنید، دزدی می کنید، با هر کس که بگویند می روید و همه ی کارهایی که رییس قلدر و بی هویت گروه دستور می دهد انجام می دهید چون در غیر این صورت "شما را حذف می کنند" و شما دیگر جایی برای رفتن ندارید. هیچ پشتوانه ی فکری و یا اخلاقی هم برای تحمل تنها ماندن ندارید.
فریاد کمک سر می دهید ولی کجا؟ در فیس بوک! جایی که به جهنمی تبدیل شده از تمسخر و توهین، پیش داوریهای ناعادلانه که آزار می دهند و می کشند، جایی که صدها هزار نفر مثل تو موش بی اهمیت خود را به عنوان موجودی "جالب توجه" معرفی می کنند چون از "لیدی گاگا"، "سینکلر" یا فلان خواننده ی رپ یا رقاصه ی معتاد خوششان میاید. علاقه های بی معنی به الگوهای دروغین بی معنی!
نیاز به کسی داشتی که هدایتت می کرد. کسی که به تو نظم یاد می داد، که راهی جلوی پایت می گذاشت، که به تو غرور و شخصیتی می داد تا خود را دور نیندازی، به تو می گفت که پدر و مادرت دوستت دارند و برای آنها مهم هستی، کسی که تو را از گشتن با افرادی که یک زمانی پدر و مادرها به آنها "رفیق ناباب" می گفتند منع می کرد. کسی که غرولند ها و جیغ و فریادها، طغیانها و رفتارهای ناهنجارت در مقابله با محدودیت ها را تحمل می کرد چون می دانست که تو فقط یک موجود کوچک پر از ترس از زندگی هستی. کاری را برایت می کرد که پدر و مادرها می کنند!
راستی! پدر و مادرت کجا بودند؟ سه روز تمام روزنامه ها هیچ حرفی نزدند. پلیس جسدی را در ساحل پیدا کرد، جسدی که مال هیچ کس نبود- مثل جسد یک کبوتر یا یک موش مرده خاکستری- نتوانستند سریع هویتش را تشخیص دهند. چند روز طول کشید تا پلیس توانست به هویت دوستانش که فرار کرده بودن دست پیدا کند. دوستانی که در خانه هایشان پنهان شده بودند بدون اینکه حرفی از این قضیه به خانواده هایشان بزنند. از حرفهای آنها - که تیپ همه شان "دارک" بود و قرار بود خیلی خشن و خطرناک به نظر بیایند ولی در مقابل پلیس مثل موش می لرزیدند و مثل بلبل همه را لو می دادند- هویت موادفروشی را شناسایی کردند که به او مواد فروخته بود: موادفروش دختری بود که خانواده اش از او به خاطر مصرف مواد شکایت کرده بود و او را از خانه بیرون کرده بود: دختری با موهای فرفری بنفش!
ولی پدر و مادر تو کجا هستند موش کوچولو؟ آیا دنبال تو گشتند؟ آیا نگران تو بودند؟ در روزنامه ها خواندم که پدر و مادرت می گویند که هرگز با تو مشکلی نداشتند (خوب واضح است! چون تو را رها کرده بودند تا هر کاری می خواهی بکنی) و به عنوان شاهد برای حرفهایشان هم یکی از سه برادرت که حاصل یکی از روابط گذشته ی پدرت بود، عکس موتوری را نشان داد که به تازگی به تو هدیه داده بودند.
آهان بله! پدرش چند خانواده ی بدون ازدواج داشته! بیشتر از یکی! مطمئناً مادرهای سابق روابط ایشان هم تجربیات خودشان را داشتند و حتماً جرعه های بزرگی از آزادی تبلیغ شده توسط رسانه ها و توصیه شده در تبلیغات را نوشیده اند. در شهر "مسینا"، در حومه های وحشتناک از پرولتاریای بیهوده، آنان که یک روز فقرا و بیچار ها نامیده می شدند نیز در آزادی جنسی برای خود کم نمی گذارند... آنها هم آزاد شده اند! خلاصه اینکه آنها هم خدا را گم کرده اند، خدایی که پدربزرگهای آنها کم و بیش به آن معتقد بودند. همه چیز را از دست داده اند. مثل تمام مردم ایتالیا که خدا را از دست داده است و دیگر هیچ ندارند و دارند در منجلاب پستی غرق می شود. ولی در آن محله ها، در جنوب (ایتالیا)، وضعیت بدتر است چون آنها هیچ چیز جز امید به خدا نداشتند. و اما الان... به آزادی جنسی امید دارند!
آنها هم به برده شده اند. برده ی آزادی!
واقعیت این است که پدر و مادرت نمی توانستند چیزی به تو یاد بدهند، نه اینکه به زندگی تو نظم بدهند چون خودشان هم نمی دانستند نظم و قانون یعنی چه! نه می توانستند تو را از همراهی دوستان ناباب نهی کنند چون خودشان هم این کار را می کردند. به تو یک موتور هدیه داده بودند، از این بیشتر چه می خواستی؟ اینطوری می رفتی دنبال کارت و مزاحم آنها نمی شدی. آخر آنها هم باید زندگی می کردند!
گذاشتند دو بار مدرسه ات را عوض کنی بدون اینکه اعتراضی بکنند یا علت را جویا شوند. به تو آزادی کامل داده بودند، از همان نوع آزادی که خودشان هم داشتند: آزادی ای پوشالی که آنها را به سوی هیچ می برد، که باعث می شود روح آنها پینه ببندد و دیگر مسخره بودن این نوع زندگی را حس نکنند. روح تو اما هنوز پینه نبسته بود. برای یک لحظه حس کردی و از خود پرسیدی: اگر همه ی اینها اشتباه باشد چه؟ روز 21 آپریل بود که در صفحه ی فیس بوکت نوشتی: " سیاهی پررنگ تر شده است و دیگر هیچ چیز برایم معنی ندارد".
راست می گفتی. چنین زندگی ای هیچ معنی ای نداشت. به کسی نیاز داشتی برای دوست داشتن. کسی که با تو از معنی زندگی صحبت می کرد، از پاکی که بدون دانستن تشنه آن بودی، از دوری از همراهان بد، کسی که کمکت می کرد تا پرچم زندگی را بالا نگه داری.
معنی زندگی را در شانزده سالگی با ظاهر یک دختر سیزده ساله نمی توان به تنهایی و بدون راهنما پیدا کرد. هنوز خیلی خام و بی تجربه بودی! ولی تو را "آزاد" گذاشته بودند، آزاد با موتورت!
و این طوری بود که مردی. تو را مثل یک دستمال پارچه ای کهنه که با موج بر می گردد، مثل جسد یک کبوتر با بالهای خیس پیدا کردند. حتی پیدا کردن نام تو هم مشکل بود. کی بودی؟! هیچ کس! هیچ کس تو را دو ست نداشت، هیچ کس دنبال تو نمی گشت، تو را از این که به خودت صدمه بزنی منع نمی کرد. یک زندگی کوچک بی اهمیت بودی و الان...
از آزادی مردی!
* مائوریتزیو بلونده در سال 1944 در میلان به دنیا آمد و از سال 1970 بخ مدت 37 سال به کار روزنامه نگاری می پرداخت. ایشان در مهمترین روزنامه های ایتالیا از جمله "ایل جورناله" و " اونیره" مطلب نوشته است. همچنین ایشان مولف کتابهای متعددی نیز می باشد که تعدادی از آنها درباره حادثه ی 11 سپتامبر بوده و می توان ایشان را یکی از مطرحترین روزنامه نگاران اروپایی که درباره ی ساختگی بودن حادثه ی 11 سپتامبر نوشته اند دانست. در حال حاضر ایشان مطالب خود را روی وبلاگش منتشر می کند و خواننده های بسیاری دارد.
معلوم الحال مجهول الهویه ( یکشنبه 94/6/1 ::
ساعت 12:52 عصر)