خودنویسی گفت روزی با مداد
کیستی ای تیره مغز بی سواد
مهملی، پرتی، شلی، بی حاصلی
چوب خشکی، بی خودی، زشتی، وِلی
دور شو از من که کارت زار شد
روز بازار من و خودکار شد
بعد از این دیگر جهان میدان ماست
دوره ی تو طی شد و دوران ماست
در حنای تو دگر رنگی نماند
هیچ تدبیری و نیرنگی نماند
رفت آن روزی که بودی ارجمند
گاه کوته می شدی گاهی بلند
پاک کن می خواستی با خود تراش
داغ تر می خواستی کاسه زآش
کاشکی یک نیش بهتر داشتی
در تنت یک ذره جوهر داشتی
من که خود اینک به بازار آمدم
در خور هر نقش و هر کار آمدم
خط من هست فولادی سرش
هست یکسان اولش تا آخرش
عمر تو خیلی که باشد هفته ای
عمر من ده سال هم کم گفته ای
می برندم بی دریغ و بی شمار
از برای هدیه و عیدی به کار
هرکه را بینی زاهل علم و فن
هست در جیبش یکی هم جنس من
همنشینم با بزرگان و سران
با همه خوبان و از ما بهتران
سفته و چک مینویسم جای پول
گر تو بنویسی ندارد کس قبول
این هنر،این افتخار، این کار من
زحمت خود کم کن از بازار من
من رئیسم خود نویسم سرورم
تو مدادی ای رقیب محترم
***
چون مداد اینها شنید از خودنویس
گفت: خیلی سخت می گیری، رئیس!
" بی جهت شیرین زبانی می کنی
نی سواری، خر دوانی میکنی"
کار اصلی نیست جوهر داشتن
سر ز نقره، گیره از زر داشتن
رنگ و رونق داشتن، زیبا شدن
سرنشین جیب آن آقا شدن
کار با کفش و کلاه تازه نیست
جز به معنی کارها اندازه نیست
" چون سخن از زشت و زیبا میکنی
پیش مردم مشت خود وا میکنی"
علم را با زشت و زیبا کار نیست
جای خود خواهی در این بازار نیست
گر کسی دارد به پولش دسترس
خوش قلم، ماشین تحریر است و بس
ورنه خط بنده و عالی جناب
میشود با دست مردم انتخاب
گر قلم فولادی شد یا چوب سست
دست اگر قابل شود باشد درست
با خط خوانا شود دانش پدید
خواه نی باشد قلم، یا ترکه بید
" تا توانی سعی کن در باب آش
کاسه گر چینی نباشد گو مباش "
چون شود املا غلط، انشا غلط
خط خوب و بد شود یکجا غلط
چک نوشتن نیز کار هر کس است
جوهری با چوب کبریتی بس است
عمر هم چندان ندارد اعتبار
عمر آهو کمتر است از سوسمار
هر چه گویی ما بقی سر در گم است
کار اصلی همدمی با مردم است
مردم بسیار و خلق بیشمار
کودک و پیر و جوان از هر دیار
من که در پیش تو نامم شد مداد
بیشتر خدمت کنم بهر ثواب
در دِه و در شهر یار مردمم
هر زمان در اختیار مردمم
کودکستان و دبستان دیده ام
ارزش هر چیز را سنجیده ام
قیمت من هست پولی مختصر
قیمت تو الامان و الحذر
گر مدادی گم شود از کودکی
می خرد با پولکی دیگر یکی
خودنویس اما اگر گم می شود
مایه ی افسوس مردم می شود
وای وای از جنس زیبای گران
می رود سودش به جیب دیگران
" آنکه دارد پول مفت بی حساب
از برای خرج آن دارد شتاب "
می پسندد فرع را بهتر زاصل
می خورد هر میوه را در غیر فصل
تحفه ها و طرفه ها را می خرد
بهره ی امروز و فردا می برد
روز دیگر چون زند خورشید سر
دارد از نو حسرت یک تازه تر
چون هوس شد چیره بر احوال کس
دیگرش آسوده نگذارد هوس
دیگران را با تجمل کار نیست
کار هم با سادگی دشوار نیست
هرکه دارد پول کم، خرج زیاد
خوب می فهمد چه می گوید مداد
" چون به ولخرجی کسی عادت کند
خود دکان خویش را غارت کند "
چون تجمل شیوه شد درویش را
خود کند ویران سرای خویش را
"راحت و عیش و خوشی در سادگیست
سادگی سرمایه ی آزادگی است "
من مدادم، ساده ام، آزاده ام
زیر دست و پای خلق افتاده ام
من مدادم، همچو تو یک آلتم
اختیاری نیست وضع و حالتم
صاحب من گر خط خوانا نوشت
دست خط مردم دانا نوشت
ور نباشد صاحب خط، اهل کار
خودنویسش هم ندارد اعتبار
در حقیقت از تو خیلی بهترم
اشک بی معنی نریزد ار سرم
گر "نوک" تو بشکند بی حاصلی
از طلای ناب هم باشی، وِلی
من ولی با یک تراش مختصر
مثل اول می شوم بار دگر
تازه گر پیدا شود یک اشتباه
هر چه باشد با گناه و بی گناه
پاک کن آید کند کارش درست
صفحه را پاکیزه سازد چون نخست
نیست خیال از غصه ی خط خوردگی
فارغ از رنج و غم و آزردگی
با چنین اخلاق خوب و مهربان
تا ابد باشم رفیق مردمان
ما که با مردم از اول ساختیم
کار خود را با خدا انداختیم
هر که با خلق خدا شد یار تر
راه او هم می شود هموارتر
گر بمانی، گر بمیری از حسد
از پس من برنیایی تا ابد
یک مداد مشکی خوب نفیس
بهتر از صد خودنویس بد نویس
از کتاب هشت بهشت
نگارش مرحوم مهدی آذر یزدی
معلوم الحال مجهول الهویه ( سه شنبه 88/5/27 ::
ساعت 10:53 صبح)